یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

یاسمین زیباترین گل روی زمین

تولد دو سالگی

یاس عزیزم، روز تولدت جمعه بود از قبل آتلیه رزرو کرده بودیم ساعت 2 بعد از ظهر. بعد از اینکه از خواب بیدار شدی و صبحانه خوردی آماده شدیم و راه افتادیم که اول کیکت رو بگیریم و بعد بریم آتلیه. بعد از اینکه کیک رو گرفتیم و به سمت آتلیه راه افتادیم تو شروع کردی که من کیک می خوام و هی دستت رو کردی توی کیک اون قدر انگشتت رو  زدی به روی کیک که یه طرف کیک تماما جای انگشتهای تو بود من و بابا تصمیم گرفتیم که کیک رو ببریم خونه که حداقل برا شب سالم بمونه ...وقتی رفتیم آتلیه و خانم عکاس متوجه شد که کیکت رو نبردیم گفت امروز تولد خودشم هست به همین خاطر هم رفت یه کیک گرفت که هم عکسای تولد تورو باهاش بگیره و هم تول...
11 مهر 1392

منتخب تولد تا دو سالگی

 با چه ژستی هم می خوابه         الهی من قربونت برم که زردی خیلی اذیتت کرد           کی میگه آخه تو دخملی           جان چه خنده ای          فکر کنم خیلی سردته             اینم وقتی که موش میشی           پیرهن دست بافت مامان فریده           آخ آخ آخ...          ...
9 مهر 1392

چند روز تا تولد دو سالگیت

دختر گلم تا چند روز دیگه دوسالت تموم میشه، یعنی واقعا دو سال گذشت!!!  خوب تو این مدت خیلی تغییر کردی م خصوصا توی این یکی دو هفته اخیر خیلی شیطون شدی هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ گفتاری حرفهایی که بعضی وقتها می زنی به قول یکی از دوستان آدمو پودر می کنه!!! مثلا به انگشت شصتت میگی کله گنده، یا اینکه وقتی یه چیزی می خوای و من بهت نمیدم هی میگی"مامان یه ذره مامان یه ذره " و این جمله رو با چنان حالتی میگی که مجبور میشم قبول کنم. یا وقتی یه چیزی ازت میپرسم و تو بهم میگی آره من بهت می گم مامان جان آره نگو بله بگو و تو همیشه این جمله رو می گی "مامانا بله میگن نی نیا آله میگن" وقتی بهت یه کار...
25 شهريور 1392

عید و بهار و تابستان 92

عید امسال رفتیم مشهد به همراه داییئنا، خوش گذشت. موقع برگشتن هم اونا اومدند خونمون که خیلی خوب بود. بعدشم که دید و بازدید عید. این عکسو موقع برگشتن تو راه ازت گرفتم، ماشالا اونقدر شیطونی که تو مشهد حتی نتونستم یه عکس ازت بگیرم. فکر کنم‌ ژست عکست این گفته منو تأیید می کنه         اینم یاسی خانم روز اول عید تو لباس نو                 دهم اردیبهشت عروسی مهسا بود و یازدهم هم امین کوچولو به دنیااومد     یاسی مامان تو لباس عروس آماده رفتن به عروسی     &nbs...
21 شهريور 1392

تولد یک سالگیت

یاس عزیزم برای تولد یک سالگیت اول بردمت آتلیه بعد هم از عکسای آتلیه انتخاب کردیم برای روی کیکت. تولدت رو خصوصی گرفتیم مامان جونینا و مامان فریدئینا و عمه ئینا. ماشالا اونقدر زبل و زرنگ بودی که خودت همه مراسمت رو گردوندی هم دست زدی هم نانای کردی و هم شمعتو فوت کردی و هم لیتاتو پخش کردی بعدشم کادو هاتو باز کردی.                                               دخترم انشالا صد ساله بشی     ...
21 شهريور 1392

عید 91

      اون سال عید، سه روز اول رو تهران مو ندیم با مامان فریده و عمه یه چند جایی عید دیدنی رفتیم. بعد عمه فریده زنگ زد و برای ولیمه پسرش یونس دعوت کرد با اینکه ما از قبل برنامه ای برای رفتن نداشتیم ولی به اصرار من رفتیم چون من خیلی دلم می خواست که پارمین دختر سمیه جون رو که ٤٥ روز زودتر از تو به دنیا اومده بود رو ببینم. دایی و زن دایی با ما نیومدند وتهران مودند. این اولین مسافرت تو بود خیلی خوش گذشت تو فرشته کوچولوی من خیلی دختر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی برخلاف پارمین که طفلک مریض شده بود و اون شبی که ما خونشون بودیم اصلا نخوابید آخرشم مامانش مجبور شد ببرتش بیمارستان. فکر کنم دو روز موندیم و بعد برگش...
21 شهريور 1392

پاییز و زمستان 90

 یاس من،عزیز مامان تو خیلی خوش قدم بودی.قبل از اینکه به دنیا بیایی کلی اتفاق خوب برای ما افتاده بود و بعد از به دنیا اومدنت دقیقا سیزده روزه بودی که برا دایی من و تو و مامان جون رفتیم خاستگاری. تو هم خواستی یه ابراز وجودی بکنی به همین خاطر هم چند دقیقه بعد از رسیدنمان یه سرصداهایی کردی... رو ز چهلمت هفتم آبان بود با مامان جون بردیمت حمام و غسل چلت دادیمت کلی تغییر کردی اینقدر که من واقعا تعجب کردم به همین خاطر هم کلی ازت فیلم و عکس گرفتم.            این شلوار و کت رو مامان فریده بافته بود و با بابا کیوان فرستاده بود منم خیلی خوشم اومد و با اینکه برات بزرگ بو...
21 شهريور 1392

پاییز و زمستان 91

مهترین اتفاق پاییز 91 مراسم عروسی دایی بود. یاس من تو هرچی تو این مدت آروم بودی واذیت نکرده بودی همه رو نگه داشته بودی برای عروسی دایی. برا مراسم حنابندان باخودم بردمت تمام مدت جیغ زدی، بغل هیچ کس نمی رفتی حتی مامان جون. روز عروسی باباکیوان مجبور شد تمام مدت تورو بیرون سالن نگه داره منم همش نگران شما بودم و اصلا نفهمیدم که عروسی چه طور گذشت. روز پاتختی هم باباجون مجبور شد تورو تو کوچه نگهت داره. بعد از اینکه عروسی تموم شد همش حسرت اینو داشتم که اصلا یه عکسم تو عروسیه دایی نداری. این عکسو روز بعد پاتختی ازت گرفتم          این عکسم روز اربعین که مامان جون آش نذری می پزه گرفت...
21 شهريور 1392