یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

یاسمین زیباترین گل روی زمین

از عید 91 تا تولد یک سالگیت

بهار ٩١ قشنگ ترین بهاربود چون زیباییهای اون همراه شده بود با بزرگ شدنهای  تو. هر روز که میدیدمت با خودم فکر می کردم که چه قدر زود بزرگ شدی من هنوز کاملا باور نکرده بودم که مادر شدم و تو به این زودی بزرگ شدی . هر روز که یه کار جدید یاد می گرفتی اولش خیلی ذوق می کردم ولی بعد یه کم دلم می گرفت. ششم اردیبهشت تقریبا یاد گرفتی که خودت رو یه جورایی جلو بکشی. دوازده اردیبهشت اولین ظرف مامان رو که یه نلبکی بود شکوندی، دوازده اردیبهشت اولین بار خودت از کنار میز گرفتی و وایسادی، بیستم اردیبهشتم اولین سرما رو خوردی. حالا دیدی چه قدر اولین وجود داره اینم یه عکس ازت توی اردیبهشت ماه. این عکسو وقتی که داشتی...
20 شهريور 1392

روزی که تو متولد شدی

سه شنبه ٢٩ شهریور سال ٩٠ بود صبح ساعت شش و نیم باید بیمارستان بودیم ولی ما یه کم دیر از خونه راه افتادیم، بیمارستان هم شلوغ بود به خاطر همین هم دیر به اتاق عمل رسیدم، خواهر دکترم که دستیار ایشان بود کمی شاکی شده بود ولی وقتی که خود دکترم  با روی خندان وارد اتاق شد کمی از اضطرابم کم شد. تو ساعت هفت و بیست و چهاردقیقه در بیمارستان آتیه متولد شدی. بابا و مامان جون همون موقع تو رو دیده بودند ولی چون ما اتاق خوصوصی خواسته بودیم و تو بیمارستان هم اون روز تعداد سزارینی زیاد بود اتاق خصوصی خالی نبود به همین خاطر هم من تا ساعت یازده و نیم تو ریکاوری بودم وقتی که به هوش ا...
20 شهريور 1392

روز سوم دوباره در بیمارستان

دو روز بود که کنارم بودی. دخترم، مسافر کوچولوی من که تازه از پیش فرشته ها  اومده بودی و هنوز بوی خوب فرشته هارو می دادی. عصر متوجه شدم که این فرشته کوچولوی من  تب داره. با بابا کیوان و مامان جون دوباره بردیمت بیمارستان. دکتر بعد از معاینه کردنت گفت تبت به خاطر کم شیر خودنته ولی باید آزمایش زردی بدی. جواب آزمایشت ١٣.٤ بود دکتر گفت که باید بستری بشی.برای اطمینان بیشتر  یه بیمارستان دیگه هم بردیمت و اونجا آزمایش دادیم دکتر اونجا هم گفت بهتره که بستری بشی و ما دوباره برگشتیم به آتیه و من و تو اونجا موندیم ما فقط یه شب تو خونه مونده بودیم. برام خیلی سخت بود دوباره تو بیمارستان باشم مخصوصا اینکه تو رو گذاشتند تو دستگا...
19 شهريور 1392

دومین روز با تو بودن

چهار شنبه سی ام بود صبح دکترم اومد و بعد از چندتا سوال از من و خانم پرستار اجازه مرخصی داد بعد هم دکتر تو اومد تو رو معاینه کرد و گفت می تونید برید خونه خیلی خوشحال شدم که می تونستیم باهم بریم خونه بعد به بابا زنگ زدیم که بیاد دنبالمون ولی بابا اون روز خیلی دیر اومد، طوری که خانم فیلمبرداری که اومده بود فیلم و عکس بگیره دیگه نتونست صبر کنه و مجبور شد فقط فیلم من و تو رو تنهایی بگیره. بعد از اینکه بابا اومد وسایلمون رو جمع کردیم اومدیم پایین، تمام مسیر رو مامان جون و بابا اصرار میکردند که تو رو بغل کنند ولی من نمی خواستم که تو رو از خودم جدا کنم، تو ماشین هم با اینکه واقعا نمی دونستم که چه جوری باید بغلت کنم ولی نه به مامان جون  می ...
19 شهريور 1392