پاییز و زمستان 91

مهترین اتفاق پاییز 91 مراسم عروسی دایی بود. یاس من تو هرچی تو این مدت آروم بودی واذیت نکرده بودی همه رو نگه داشته بودی برای عروسی دایی. برا مراسم حنابندان باخودم بردمت تمام مدت جیغ زدی، بغل هیچ کس نمی رفتی حتی مامان جون. روز عروسی باباکیوان مجبور شد تمام مدت تورو بیرون سالن نگه داره منم همش نگران شما بودم و اصلا نفهمیدم که عروسی چه طور گذشت. روز پاتختی هم باباجون مجبور شد تورو تو کوچه نگهت داره.

بعد از اینکه عروسی تموم شد همش حسرت اینو داشتم که اصلا یه عکسم تو عروسیه دایی نداری.

این عکسو روز بعد پاتختی ازت گرفتم

 این عکسم روز اربعین که مامان جون آش نذری می پزه گرفتم

روز هشت دی ماه سالگرد ازدواج مامان و باباس، اینم عکس پنجمین سالگرد

این عکسم داشتیم می رفتیم مهمونی ازت گرفتم(با لباسایی که خاله واسه تولدت گرفته )

راستی تکه کلام این موقعت "دودَدَ دَ " بود

 اینجا هم در حال گاز زدن سیب بادندونای نو هستی

اینجا هم به دایی اعتراض می کنی که مچتو گرفته

و بعدشم فرار

اینم شیرینی که بازم دایی مچتو گرفت

تو هم رفتی بغل بابا کیوان

اون سال سمیه جون به همراه همسرش و پارمین کوچولو اومدند خونمون ولی متأسفانه عکس مناسبی از اون شب ندارم